من یک مادر هستم

حالا تو بیست و هشت هفته از زندگیت می گذرد

کم کم دارم احساس سنگینی می کنم مخصوصا در قسمت پایین شکمم. ورم پاهایم بیشتر شده زود گرسنه می شوم و با خوردن هر چیزی اسید معده ام بالا می آید. این روزها احساس ناخوشایند ترش کردن اذیتم می کند. تکان هایت بیشتر شده، و کوچک ترین حرکتت را به خوبی احساس می کنم. تو با پاهایت لگد می زنی و با دستهایت ضربه های کوچک و کم جان وارد می کنی. حالا تو بیست و هشت هفته از زندگیت می گذرد. اینطور که می گوید حالا باید حدود 900 گرم وزن و 37.6 سانتی متر قد کشیده باشی. چین و چروکهای سطح مغزت رشد کرده و هوشمندی ات  از همین دوره شکل می گیرد. هنوز هم در مورد نامت با آقای پدر بحث داریم او زهرا صدایت می زند و من گاهی  پریا گاهی حلما و گا...
21 شهريور 1393

الان داری به چی فک می کنی؟!

الان داری به چه می اندیشی دخترکم؟! بیست و هفت هفته از زندگیت می گذرد و تو برای خودت خانمی شده ای. حالا میخوابی بیدار می شوی، چشمانت را باز و بسته می کنی شاید نور شدید را هم احساس کنی. حالا فکر هم می کنی، به چه می اندیشی کودک من؟ من؟ پدر؟ خدایی که تو را از بهشت به زمین فرستاد تا برای من و پدر بهشتی بسازی؟ می دانم که صداها را به خوبی می شنوی دنبال یک شعر قشنگ با یک ریتم خوشایندم که تو را عادت دهم به گوش دادنش... ورم پاهایم زیاد شده، انگار بدنم ضعیف شده چند روزی است گوشهایم عفونت کرده اول راست حالا چپ. شبها از درد خواب ندارم. گریه هم می کند، آخر دردش سرسام آور است. دلم برای تو می سوزد که این همه قرص و دارو مجبوری...
10 شهريور 1393

الان دیگر صداها را به خوبی می شنوی

گاهی کمر درد دارم، گاهی سردرد . زانو درد هم دیگر هیچ، خم و راست شدن و بلند کردن اشیا برایم خیلی سخت شده. آخر تو الان بیست و شش هفته داری و داری همین طور وزن می گیری و قد می کشی. الان دیگر صداها را به خوبی می شنوی، احتمالا صدای من را هم از دیگر صداها تشخیص می دهی پدرت برایم لباسشویی تمام اتوماتیک گرفته تا لباس شستن اذیتم نکند (تو خبر نداری آخر لباسشویی قبلیمان از آن دوقلوهایی بود که خشک کن هم داشت، با وجود تو که هر روز در درونم بیشتر رشد می کنی، کار کردن با آن کمی مشکل بود) حتما متوجه شده ای که پدر خیلی کم با تو حرف می زند آخر این روزها تا دیرووقت کار می کند و وقتی می آید من و تو خوابیم . فکر می کنم استرس دارد که نتواند من...
1 شهريور 1393
1